عسلعسل، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره

عسل بانو

مبارکه دایی مهربون

تبریک به دایی جون مهربونم برای قبولی تو دانشگاه صبح که از خواب پاشدم مامان گفت: عسل جونم یه خبر خووووووووووووووووووووووووووووووووووووب دایی جون تو دانشگاه مورد علاقش رشته دلخواهش رو قبول شده منم خندیدم و دست زدم  دایی جون موفق باشی تو درس و زندگی این دسته گل خوشگل هم کادو اینترنتی من و مامان و بابا برای دایی جون   ...
22 شهريور 1391

عسل و مسافرت شمال - قسمت دوم

خوب، ديگه اينکه تقريبا هر روز ميرفتيم لب دريا و من کلي ذوق ميکردم     اولين روزي که رفتيم لب دريا خيلي متعجب بودم و با ذوق ميگفتم آپ و زياد جلو نميرفتم و با دقت مشغول برسي اين همه آب بودم که يه جا جمع شده بود  و مامان ميگفت: عسل بگو دريا  منم ميگفتم دريي  و کم کم با مامان و بابا رفتيم جلو و پاهامون رو زديم به دريا و موج هاي خوشگل دريا ميومد رو پاهامون و من ديگه اون يه کوچولو ترسم ريخت و هر دفعه ميرفتيم دريا خيس و ماسه اي برميگشتيم خونه تازه برا خودم کلي تو ماسه بازي و شن بازي مهارت پيدا کرده بودم از همون روز اول  و کلي با ماسه ها تپه درست ميکردم و مامان و بابا هم ميومدن بازي ...
12 شهريور 1391

عسل و مسافرت شمال - قسمت اول!

پنج شنبه 26 مرداد صبح با مامان و بابا راهی شمال - بند انزلی شدیم. ساعت ٨:٣٠ راه افتادیم و نزدیک های ٢ رسیدیم  هوا هم خیلی گرم بود . بعد وارد ویلا شدیم که من اول کمی غریبی کردم با محیطش!   و همش بغل مامان بودم بعد که کم کم با محیط آشنا شدم ، شدم همون عسل شیطون بلا و مشغول عملیات و کارهای خودم شدم عسل در حال شناسایی اطراف: کمی استراحت کردیم و بعد ناهار خوردیم عصر هم رفتیم کمی خرید و گردش اطراف ویلا بعد هم ديگه آشنا شدم با همه جا و راحت برا خودم گشت و گذار ميکردم. اين چند روز هم مامان وبابا اگه تو ويلا بوديم فقط دنبال من بودن چون من يه جا بند نميشم که ! همه جا بايد سرک بکشم ...
9 شهريور 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به عسل بانو می باشد